آریــــــامـن

الهه دوستی ، پیوند و آرامش

آریــــــامـن

الهه دوستی ، پیوند و آرامش

حتما بخونین واقعا من با خوندن این داستان فهمیدم خانما چی هستن...


شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.

یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید.

مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.

شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟»

مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟»

شوهر مریم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»

نظرات 4 + ارسال نظر
نورا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ

حالا فهمدی خانما چ نعمتین؟؟

بعله فهمیدم تو تا اخرش خوندی فهمیدی؟

نورا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ

هان تا اخریش خوندا
خانما ایق احساساتین ک حاظر نیستن اینجور حرفی به شوهرشون بزنن
حالا پی به خودتونم بردی؟

ما حسابمون پاکه نیازی به پی بردن نداریم

نورا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:41 ب.ظ

بله بله کاملا صحیح

نگار شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:59 ب.ظ http://همینن آقایون! کلا قدر نشناسن!!! [:S018:]

همینن آقایون!
کلا قدر نشناسن!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد